_____ (¯ `•✦.•´¯)
_____ (_.•´/|\`•._)
_______ (_.:._)__(¯`:´¯)
__(¯`:´¯)__¶__(¯ `•.✦.•´¯)
(¯ `•✦.•´¯)¶__(_.•´/|\`•._)
(_.•´/|\`•._)¶____(_.:._)_¶
__(_.:._)__ ¶_______¶__¶¶
____¶_____¶______¶__¶¶ ¶¶
_____¶__(¯`:´¯)__¶_¶¶¶¶ ¶¶¶¶
______(¯ `.✦.•´¯)_¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶
______(_.•´/|\`•._)¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶
_______¶(_.:._)_¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶_______¶__¶__¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶¶¶______¶_¶_¶¶¶¶(¯`:´¯)¶¶¶¶¶
¶¶¶¶¶(¯`:´¯)¶ _¶(¯ `•✦.•´¯)¶¶¶
¶¶¶(¯ `.✦.•´¯ )¶ (_.•´/|\`•._)¶
¶¶¶(_.•´/|\`•._) ¶¶ (_.:._)¶¶
¶¶¶¶¶¶(_.:._)¶¶¶_ ¶¶¶¶ ¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶(¯`:´¯) ¶¶ ¶¶¶
______¶¶¶¶¶(¯ `•.✦.•´¯)¶¶ ¶¶¶
____¶¶¶¶ ¶¶ (_.•´/|\`•._)¶¶¶ ¶¶¶
___¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ¶ (_.:._)¶__¶¶¶ ¶¶
___¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶_¶¶¶ ¶¶¶___¶¶ ¶¶
_¶¶¶¶ ¶¶¶¶___¶¶¶ ¶¶¶¶____¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶____ ¶¶¶ ¶¶¶¶_____¶
-_____--------_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
-----_____---_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
----____-----_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنهامردن

مروز دوشنبه، سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهرههای بیهوده تر، شخصیتهای مدرج، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه، جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست نشانهای از تحمیل مدرنیسم قرن بیستم، بر گروهی (که به قرن بوق تعلق دارند). گرچه هنوز از حال تا مرز، احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور،عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم. وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز که در سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است، چه خواهد بود!؟ جز اینکه همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بیدریغی، تماماً واگذار کنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتابهایم و نوشتههایم و آنچه دارم و ندارم، بپردازد که چون خود میداند، صورت ریزش ضرورتی ندارد
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

خدایا ! به هرکه دوست میداری بیاموز که : عشق از زندگی کردن بهتر است
و به هر که دوست تر میداری بچشان که : دوست داشتن از عشق برتر
دلتنگی
کفشهایم که جفت میشوند دلم هوای رفتن میکند
من کودکانه بیقرار تو میشوم بی آنکه فکر کنم چه کسی دلتنگ من خواهد شد
پاهایت را بگذار اینجا…
درست روی قلبم…
ببخش مرا …
چیز دیگری نداشتم که فرش قدومت کنم …
آهسته قدم بردار اینجا…
تارو پود این فرش قرمز پر از گل احساسم است…!
ریسمان
ریسمان پاره را میتوان دوباره گره زد
دوباره دوام میآورد
اما هرچه باشد ریسمان پارهای است….
شاید ما دوباره همدیگر را دیدار کنیم
اما در آنجا که ترکم کردی
هرگز دوباره مرا نخواهی یافت ….!
تو مثل و من
تو مثل راز پاییزی ومن رنگ زمستانم
نفــــــــــرت..........

ای نا رفیق.. به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه می زنی بر اعتمادم
زیر پایم را زود خالی کردی . سلام پر مهرت را باور کنم.یا پاشیدن زهر نا مردیت را
.
.
.
خنجری از پشت در قلبم فرو رفت پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود
.
.
.
محبت به نامرد ، کردم بسی
محبت نشاید به هر نا کسی
تهی دستی و بی کسی درد نیست
که دردی چو دیدار نامرد نیست
.
.
.
مرا هرگز نباشد بیمی از مشت
برادر جان مرا نامردمی کشت
فتوت پیشه خندد روی در روی
زند نامرد ناکـــس خنجر از پشت
.
.
.
به نامردی نامردان قسم جانا که نامردی
که نامردان خجل گشتند از بس که تو نامردی
.
نگاه کن
شهر تاریکست.
چراغی روشن نیست.
کسی امشب! به فکر صبح فردا نیست.
عشق مرده!
صداقت سوخته!
عاطفه پژمرده!
ایمان گمشده!
وجدان خوابیده!
دوراهی
هنوز صدای قدم هایت را پشت سرم می شنوم
که همچون غریبه ای مرا بی تفاوت دنبال می کنی
ومن این چنین پیش خود می پندارم که هنوز …
با گام هایت مسیرمرا دنبال می کنی ولی افسوس …
مرگ بر دوراهی ها ، لعنت بر هرچه بیراهه است
آری به اولین دوراهی که رسیدیم دیگر صدای قدم هایت نیامد
تو رفته بودی همه گفتند که تو عابری بیش نبودی …
لعنت بر دوراهی ها …
کات
کی کـــــــــــــات می دهی !؟
هــــــــــــــــــــزار بار ، یک پلان را گرفتی
من بازیگر خوبی نمی شوم ،
بــاور کن …

باهم ولی تنها
آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ، آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند
مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری
میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی…
من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ، تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه
شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما را کسی نیست جز خدایمان
از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ، تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی!
کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ، خسته ام از این انتظار ، سخت
است بی خبر بودن از یار، آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی
میکند ، آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند
مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم!
امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ، بیا تا فرار کنیم از همه
غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها!
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ، دوای دردم
تویی که اینجا نیستی ، تویی که در غم انتظارم نشسته ای ، میدانم مثل من از
این انتظار خسته ای ، میدانم مثل من دلشکسته ای!
آرام میگذارم روی هم چشمهای خیسم را ، میشنوم صدای تپشهای قلبت را ، حس میکنم گرمی نفسهایت را
و این یک راز است ، تو آنجایی ، دلت با من است ، من اینجا هستم و میدانم خیالت از همه چیز راحت است!
از این دنیا ، در میان این لحظه ها ، تنها غمی که در دلم نشسته ، این است که فاصله،همه درها را بر رویمان بسته !
کاش دری باز شود و رها شویم در آغوش هم ،شب تا سحر همدیگر را بفشاریم در آغوش هم…
در جلسه امتحان عشق من مانده ام و یک برگ سفید ویک دنیا حرف ناگفتنی ویک بغل تنهایی و دلتنگی... درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود! در این سکوت بغض آلودقطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند! و برگه سفیدم عاشقانه قطره را به آغوش میکشد! عشق تو نوشتنی نیست... در برگه ام٫کنار آن قطره یک قلب کوچک میکشم... وقت تمام است٫برگه ها بالا!!!
دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است.
گاهی کامل فراموش میکنی و
بعد می بینی که باید منتظر می ماندی.
و گاهی آن قدر منتظر می مانی
که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش میکردی.
روز را خورشید میسازد و روزگار را ما
ما را قلب زنده نگه میدارد و قلب را عشق
پس روزگار را عاشقانه بساز و عشق را عاقلانه
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ... !
برایِ نـــمردن احساســم که تلاش نمیکنی
حداقل زخم زبان نزن...!
همیشه در بچگی دخترها عاشق عروسک ها هستند ...
>و پسرها عاشق مردان غول پیکر ...
>ولی نمی دانم چه حکمتی است که وقتی بزرگ می شوند ،
>دختر ها عاشق مردان غول پیکر میشوند و
>پسرها عاشق عروسک ها ... !
دیر رسیدی
روی سرنوشتم انگار مهر این حادثه خرده
همیشه بهم می گفتن تو دوباره دیر رسیدی
دوباره شکست و تاخیر با یه دنیا ناامیدی
گلی رو که من می خواستم یکی قبلا چیده بودش
قبل من یکی به مقصد همیشه رسیده بودش
نیمکت رو به بلوطا شد مال یه کس دیگه
آخه دیر رسیده بودم اینو یه پرنده میگه
قبل من یکی طلسم قلعه دورو شکسته
حالا رفته توی قلعه خوش و بی غصه نشسته
همیشه دیر می رسیدم حتی موقع قرارم
حالا هم واسه همینه که تو دنیا تو رو دارم
تو رو هرگز نمی دیدم اگه زود رسیده بودم
اگه اون گل و به موقع از تو صحرا چیده بودم
خیانت نکردم جز خودم
وفای به تو خیانت به خودم بود !!!

